توجيه حرکت اعراض نزد منکران حرکت جوهری
توجيه اول: فاعل مباشر و بي واسطه در همه حرکتهاي عرضي طبيعت شيء متحرک است، اما طبيعت علت تامة اين حرکتها نيست، بلکه عوامل خارجي نيز در وقوع اين حرکتها مدخليت دارند، و جزيي از علت آن بيشمار ميروند. بنابراين، منشأ تغيير و تحولات و نوشدنهاي اعراض، با آنکه علتشان (طبيعت يا غير آن[1]) ثابت و يکنواخت است، عوامل و رويدادهايي است که از بيرون به آن علت دروني ضميمه ميگردد، [و مجموعاً علت تامة اين تحولات را بوجود ميآورند.].
به عنوان مثال در حرکتهاي طبيعي، حصول درجات گوناگون دوري و نزديکي به غايت و هدف، موجب تحوّل و تجدّد عرض ميگردد. مثلاً سنگي که درآسمان معلق است، ميل طبيعي دارد به اينکه در زمين، که مکان طبيعي آن است، قرار گيرد. اين ميل طبيعي موجب گردد سنگ مثلا يک درجه به سوي زمين حرکت کند. در اثر اين تغيير مکان، سنگ کمي به غايت طبيعي خود نزديک ميشود، و همين موجب ميگرددکه آن ميل طبيعي شدت يابد. شديد شدن ميل طبيعي سنگ باعث ميشود که سنگ يک درجة ديگر به سوي زمين حرکت کند، و اين روند ادامه مييابد، تا آنگاه که سنگ به زمين برسد.
و در حرکتهاي قسري برخورد با موانع و معدّات قوي و ضعيف، موجب تحوّل اعراض ميگردد. [توضيح: در حرکتهاي قسري، عامل بيروني (قاسر) در طبيعت جسم مقسور اثر ميگذارد، و طبيعت جديدي در آن بوجود ميآورد. مثلاً وقتي سنگي را به هوا پرتاب ميکنيد، طبيعت سنگ، تحت تأثير نيروي وارده، تغيير ميکند؛ و در اين حال اقتضا ميکند، برخلاف ميل طبيعي اش، يک درجه از زمين دور شود. اما برخورد با هوا و مقاومت آن باعث ميشود طبيعت مقسور کمي ضعيف شود. اين طبيعت ضعيف شده نيز اقتضاي آن را دارد که سنگ يک درجه ديگر از زمين دور شود؛ و باز هم برخورد با هوا و مقاومت آن، باعث ضعف بيشتر طبيعت و وقوع حرکت ديگري ميگردد؛ و به همين ترتيب، طبيعت مقسور دراثر برخورد با موانع بيروني، کم کم زايل ميگردد. در اينجاست که حرکت قسري متوقف ميشود.].
در حرکتهاي ارادي، ارادههاي جزيي و خاصي که بطور پي درپي در هر يک از حدود مسافت حادث ميشود، موجب حرکت در اعراض ميگردد. مثلاً دانشجويي که ميخواهد ازمنزل به دانشگاه برود، يک اراده کلي دارد، و آن «بودن در دانشگاه» است. اما اين اراده کلي به تنهايي باعث نميشودکه شخص حرکت کند، وبه سوي دانشگاه روانه شود. بلکه اين ارادةکلي ارادههاي جزئي ديگري را به دنبال ميآورد که يکي پس از ديگري حادث ميشوند: ارادة برداشتن گام اول، ارادةبرداشتن گام دوم، و به همين ترتيب. يعني در هر مرحله زاز حرکت، يک ارادة جزئي حادث ميشود، که متحرک را به پيش ميرود.
نتیجه توجيه اول: آنچه ثابت و برقرار است علت دروني تحولات اعراض است، که علت ناقصة اين تحولات به شمار ميرود. اما علت تامة اين تحولات (يعني طبيعت+ عوامل و رويدادهاي بيروني) امري متغير و متحول ميباشد؛ و مقصود از «علت» در آنجا که گفته ميشود: «علت يک پديدة متغير بايد خودش نيز متغیر باشد.» علت تامه است، نه علت ناقصه.
بررسي توجيه اول: تغيير و تحوّل آن عوامل و رويدادهاي بيروني ازکجا بوده آمده، و و منشأ تجدد آن چيست؟ همان تغيير و تحولات نيز سرانجام بايد به يک طبيعت برسد؛ و آن طبيعت، اگر ذاتاً متجدد و نو شونده باشد، مطلوب ما ثابت ميشود؛ و اگر ذاتاً متجدد نباشد، اين سوال در مورد آن تکرار ميشود که : چگونه آن طبيعت ثابت توانست منشأ اين تحولات گردد؟
پس بناچار بايد به طبيعتي برسيم که تحوّل و تجدّد ذاتي آن باشد؛ والاّ تسلسل محال لازم خواهد آمد.
توجيه دوم: حرکت اعراض ذاتاً متجدد و نوشونده است، و در جايي که تجدّد ذاتي شيء باشد، صدور متجدد از علت ثابت هيچ محذوري در پي نخواهد داشت؛ زيرا ايجاد ذات آن شيء عين ايجاد تجدد آن ميباشد؛ همانگونه که قائلين به حرکت جوهري، خود بدان اذعان دارند.
(توضيح: قائلين به حرکت جوهري در مسئله چگونگي ارتباط متحرک با ثابت، در پاسخ به اين سوال که «جوهرهاي متحول که هر لحظه وجودي جديد مييابند، آن به آن نو ميشوند، چگونه از يک علت مجرد و ثابت (عقل فعال يا غيرآن) صدور مييابند، با آنکه پديده متحول لزوماً علتي متحول و متغير ميطلبد؟ ميگويند:»).
اينکه گفته ميشود «معلول متغير، علتي متغير ميخواهد»، در مورد موجوداتي صادق است که حدوث و تغيير زايد بر ذات آنهاست، و از بيرون بدانها راه مييابد. در مورد اين گونه از موجودات است که علت بايد دو کار انجام دهد: يکي آفريدن خود شيء دم ايجاددگرگوني و حرکت در آن. به عبارت ديگر: موجوداتي که خودشان «ذاتاً» روان نيستند، و بايد آنها را روانه کرد، دو گونه نياز به علت دارند: يکي آفريده شدن و ديگري روانه شدن اما موجوداتي که ذاتاً روان اند، و هويتشان عين روان بودنشان است، نياز آنها به علت نيازي است بسيط نه مرکب. يعني آفريده شدن آنها عين روان شدن آنهاست؛ و براي علت، خلق کردن آنها عين حرکت دادن به آنهاست؛ چرا که بودنشان عين جريان و تحرک است.
از اين رو موجودي که ذاتاً متغير و گذراست؛ فقط هستیاش را از علت دريافت ميکند، نه چيز ديگري را، يعني علت تحول را به او نميدهد، بلکه خود او را به او ميدهد؛ و به همين سبب اين معلول از جهت ثابت هويتش منتسب به علت است؛ و لذا ميتواند از علت ثابت صدور يابد.
اين حاصل سخني است که قائلين به حرکت جوهري دربارةتوجيه و تبيين صدور جوهر ذاتاً متغير از يک علت ثابت بيان کرده اند.
منکر حرکت جوهري ميگويد: ما همين سخن را دربارة نحوة ارتباط اعراض حرکت با طبيعت ثابت بيان ميکنيم. يعني ميگوئيم: حرکت، عين ذات و عين هويت اين اعراض است؛ و بنابراين، طبيعت تنها وجود اين اعراض را به آنها ميدهد، نه تحول و پويايي آنها را؛ و در نتيجه براي اين تبيين و توجيه حرکات اعراض نيازي به آن نيست که طبيعت و جوهر شيء را متحول و متجدد بدانيم.[2]
بررسي توجيه دوم: بيان فوق براي تبيين صدور حرکت اعراض از طبيعت ثابت ناتمام است؛ زيرا تجددي که در حرکت عرضي وجود دارد، تجدد خود حرکت نيست؛ اين تجدد و نوشوندگي وصف براي خود حرکت عرض نيست، و متعلق به آن نميباشد؛ بلکه وصف براي موضوع آن عرض، يعني جوهر، ميباشد و به آن تعلق دارد؛ و لذا نميتوان گفت: عرض ذاتاً متحدد است. زيرا وجود في نفسة مقولههاي عرضي، يک وجود لنفسه و براي خود نيست، تا بتواند به خودش وصف بدهد، و نعت براي خودش واقع شود؛ و در نتيجه بتوان گفت: آن وجودهاي عرضي، همانگونه که تجدد و نوشوندگي هستند، متجدد و نو شونده نيز ميباشند. بلکه وجود آنها يک وجود للغير و براي ديگري است. وجودي است که به جوهري که موضوع آن اعراض است، تعلق دارد.
مثال: وقتي رنگ سيب تغيير ميکند و ازسبزي به زردي ميگرايد حرکت اين جسم در رنگش همان تغيير و تجدد آن جسم در رنگش اش است، رنگي که وجودش براي آن جسم و متعلق به آن است، نه آنکه حرکتش دررنگ عبارت باشد از: تجدد رنگش و نوشوندگي آن؛ بنابراين تجدد از آن حرکت عرض نيست، بلکه از آن همان چيزي است که وجود عرض متعلق به آن ميباشد، يعني جوهر.
اما در جوهر، وصف تجدد از آن خود جوهر است؛ زيرا وجود في نفسة جوهر يک وجود لنفسه است؛ [عني وجودي است که به خود جوهر تعلق دارد، و نعت براي خود جوهرواقع ميشود. بنابراين، در مورد آن ميتوان گفت که جوهر ذاتاً هم تجدد است و هم متجدد؛ و ايجاد اين جوهر همان ايجاد متجدد، و ايجاد متجدد همان ايجاد اين جوهر خواهد بود، در نتيجه تنها يک جعل در کار است، و آن، جعل وجود جوهر است نه آنکه ابتدا جوهري ايجاد شود، و آنگاه وصف تجدد به آن داده شود.].
نتیجه اینکه: تجدد و حرکت در يک مقوله، در واقع تجدد و حرکت در وجود ناعت آن مقوله ميباشد، نه در ماهيت آن مقوله و نه در وجود في نفسه آن. حال اگر جود شيء براي خود باشد، مانند وجود جوهر، نعت تجدد هم براي خود آن شيء خواهد بود، و در اين صورت ميتوان گفت که آن شيء ذاتاً متجدد است، و عين تجدد ميباشد؛ و از اين رو، صدور آن از علت ثابت جايز و روا خواهد بود. اما اگر وجود شيء براي غير باشد، چنانکه در اعراض ملاحظه ميشود، وصف تجدد براي همان چيزي خواهد بود که وجود آن شيء متعلق به آن و براي آن ميباشد. در اين صورت نميتوان گفت: آن شيء ذاتاً متجدد است، و عين تجدد ميباشد؛ و بنابراين، چنين چيزي نميتواند از علت ثابت صدور يابد. پس تنها در مورد حرکت جوهري ميتوان گفت : علت فقط وجود جوهر و هويت آن را به آن ميدهد، نه تجدد و نوشوندگي آن را. زيرا در حرکت جوهري جوهر ذاتاً متجدد و عين تجدد ميباشد.
[].
به عنوان مثال در حرکتهاي طبيعي، حصول درجات گوناگون دوري و نزديکي به غايت و هدف، موجب تحوّل و تجدّد عرض ميگردد. مثلاً سنگي که درآسمان معلق است، ميل طبيعي دارد به اينکه در زمين، که مکان طبيعي آن است، قرار گيرد. اين ميل طبيعي موجب گردد سنگ مثلا يک درجه به سوي زمين حرکت کند. در اثر اين تغيير مکان، سنگ کمي به غايت طبيعي خود نزديک ميشود، و همين موجب ميگرددکه آن ميل طبيعي شدت يابد. شديد شدن ميل طبيعي سنگ باعث ميشود که سنگ يک درجة ديگر به سوي زمين حرکت کند، و اين روند ادامه مييابد، تا آنگاه که سنگ به زمين برسد.
و در حرکتهاي قسري برخورد با موانع و معدّات قوي و ضعيف، موجب تحوّل اعراض ميگردد. [توضيح: در حرکتهاي قسري، عامل بيروني (قاسر) در طبيعت جسم مقسور اثر ميگذارد، و طبيعت جديدي در آن بوجود ميآورد. مثلاً وقتي سنگي را به هوا پرتاب ميکنيد، طبيعت سنگ، تحت تأثير نيروي وارده، تغيير ميکند؛ و در اين حال اقتضا ميکند، برخلاف ميل طبيعي اش، يک درجه از زمين دور شود. اما برخورد با هوا و مقاومت آن باعث ميشود طبيعت مقسور کمي ضعيف شود. اين طبيعت ضعيف شده نيز اقتضاي آن را دارد که سنگ يک درجه ديگر از زمين دور شود؛ و باز هم برخورد با هوا و مقاومت آن، باعث ضعف بيشتر طبيعت و وقوع حرکت ديگري ميگردد؛ و به همين ترتيب، طبيعت مقسور دراثر برخورد با موانع بيروني، کم کم زايل ميگردد. در اينجاست که حرکت قسري متوقف ميشود.].
در حرکتهاي ارادي، ارادههاي جزيي و خاصي که بطور پي درپي در هر يک از حدود مسافت حادث ميشود، موجب حرکت در اعراض ميگردد. مثلاً دانشجويي که ميخواهد ازمنزل به دانشگاه برود، يک اراده کلي دارد، و آن «بودن در دانشگاه» است. اما اين اراده کلي به تنهايي باعث نميشودکه شخص حرکت کند، وبه سوي دانشگاه روانه شود. بلکه اين ارادةکلي ارادههاي جزئي ديگري را به دنبال ميآورد که يکي پس از ديگري حادث ميشوند: ارادة برداشتن گام اول، ارادةبرداشتن گام دوم، و به همين ترتيب. يعني در هر مرحله زاز حرکت، يک ارادة جزئي حادث ميشود، که متحرک را به پيش ميرود.
نتیجه توجيه اول: آنچه ثابت و برقرار است علت دروني تحولات اعراض است، که علت ناقصة اين تحولات به شمار ميرود. اما علت تامة اين تحولات (يعني طبيعت+ عوامل و رويدادهاي بيروني) امري متغير و متحول ميباشد؛ و مقصود از «علت» در آنجا که گفته ميشود: «علت يک پديدة متغير بايد خودش نيز متغیر باشد.» علت تامه است، نه علت ناقصه.
بررسي توجيه اول: تغيير و تحوّل آن عوامل و رويدادهاي بيروني ازکجا بوده آمده، و و منشأ تجدد آن چيست؟ همان تغيير و تحولات نيز سرانجام بايد به يک طبيعت برسد؛ و آن طبيعت، اگر ذاتاً متجدد و نو شونده باشد، مطلوب ما ثابت ميشود؛ و اگر ذاتاً متجدد نباشد، اين سوال در مورد آن تکرار ميشود که : چگونه آن طبيعت ثابت توانست منشأ اين تحولات گردد؟
پس بناچار بايد به طبيعتي برسيم که تحوّل و تجدّد ذاتي آن باشد؛ والاّ تسلسل محال لازم خواهد آمد.
توجيه دوم: حرکت اعراض ذاتاً متجدد و نوشونده است، و در جايي که تجدّد ذاتي شيء باشد، صدور متجدد از علت ثابت هيچ محذوري در پي نخواهد داشت؛ زيرا ايجاد ذات آن شيء عين ايجاد تجدد آن ميباشد؛ همانگونه که قائلين به حرکت جوهري، خود بدان اذعان دارند.
(توضيح: قائلين به حرکت جوهري در مسئله چگونگي ارتباط متحرک با ثابت، در پاسخ به اين سوال که «جوهرهاي متحول که هر لحظه وجودي جديد مييابند، آن به آن نو ميشوند، چگونه از يک علت مجرد و ثابت (عقل فعال يا غيرآن) صدور مييابند، با آنکه پديده متحول لزوماً علتي متحول و متغير ميطلبد؟ ميگويند:»).
اينکه گفته ميشود «معلول متغير، علتي متغير ميخواهد»، در مورد موجوداتي صادق است که حدوث و تغيير زايد بر ذات آنهاست، و از بيرون بدانها راه مييابد. در مورد اين گونه از موجودات است که علت بايد دو کار انجام دهد: يکي آفريدن خود شيء دم ايجاددگرگوني و حرکت در آن. به عبارت ديگر: موجوداتي که خودشان «ذاتاً» روان نيستند، و بايد آنها را روانه کرد، دو گونه نياز به علت دارند: يکي آفريده شدن و ديگري روانه شدن اما موجوداتي که ذاتاً روان اند، و هويتشان عين روان بودنشان است، نياز آنها به علت نيازي است بسيط نه مرکب. يعني آفريده شدن آنها عين روان شدن آنهاست؛ و براي علت، خلق کردن آنها عين حرکت دادن به آنهاست؛ چرا که بودنشان عين جريان و تحرک است.
از اين رو موجودي که ذاتاً متغير و گذراست؛ فقط هستیاش را از علت دريافت ميکند، نه چيز ديگري را، يعني علت تحول را به او نميدهد، بلکه خود او را به او ميدهد؛ و به همين سبب اين معلول از جهت ثابت هويتش منتسب به علت است؛ و لذا ميتواند از علت ثابت صدور يابد.
اين حاصل سخني است که قائلين به حرکت جوهري دربارةتوجيه و تبيين صدور جوهر ذاتاً متغير از يک علت ثابت بيان کرده اند.
منکر حرکت جوهري ميگويد: ما همين سخن را دربارة نحوة ارتباط اعراض حرکت با طبيعت ثابت بيان ميکنيم. يعني ميگوئيم: حرکت، عين ذات و عين هويت اين اعراض است؛ و بنابراين، طبيعت تنها وجود اين اعراض را به آنها ميدهد، نه تحول و پويايي آنها را؛ و در نتيجه براي اين تبيين و توجيه حرکات اعراض نيازي به آن نيست که طبيعت و جوهر شيء را متحول و متجدد بدانيم.[2]
بررسي توجيه دوم: بيان فوق براي تبيين صدور حرکت اعراض از طبيعت ثابت ناتمام است؛ زيرا تجددي که در حرکت عرضي وجود دارد، تجدد خود حرکت نيست؛ اين تجدد و نوشوندگي وصف براي خود حرکت عرض نيست، و متعلق به آن نميباشد؛ بلکه وصف براي موضوع آن عرض، يعني جوهر، ميباشد و به آن تعلق دارد؛ و لذا نميتوان گفت: عرض ذاتاً متحدد است. زيرا وجود في نفسة مقولههاي عرضي، يک وجود لنفسه و براي خود نيست، تا بتواند به خودش وصف بدهد، و نعت براي خودش واقع شود؛ و در نتيجه بتوان گفت: آن وجودهاي عرضي، همانگونه که تجدد و نوشوندگي هستند، متجدد و نو شونده نيز ميباشند. بلکه وجود آنها يک وجود للغير و براي ديگري است. وجودي است که به جوهري که موضوع آن اعراض است، تعلق دارد.
مثال: وقتي رنگ سيب تغيير ميکند و ازسبزي به زردي ميگرايد حرکت اين جسم در رنگش همان تغيير و تجدد آن جسم در رنگش اش است، رنگي که وجودش براي آن جسم و متعلق به آن است، نه آنکه حرکتش دررنگ عبارت باشد از: تجدد رنگش و نوشوندگي آن؛ بنابراين تجدد از آن حرکت عرض نيست، بلکه از آن همان چيزي است که وجود عرض متعلق به آن ميباشد، يعني جوهر.
اما در جوهر، وصف تجدد از آن خود جوهر است؛ زيرا وجود في نفسة جوهر يک وجود لنفسه است؛ [عني وجودي است که به خود جوهر تعلق دارد، و نعت براي خود جوهرواقع ميشود. بنابراين، در مورد آن ميتوان گفت که جوهر ذاتاً هم تجدد است و هم متجدد؛ و ايجاد اين جوهر همان ايجاد متجدد، و ايجاد متجدد همان ايجاد اين جوهر خواهد بود، در نتيجه تنها يک جعل در کار است، و آن، جعل وجود جوهر است نه آنکه ابتدا جوهري ايجاد شود، و آنگاه وصف تجدد به آن داده شود.].
نتیجه اینکه: تجدد و حرکت در يک مقوله، در واقع تجدد و حرکت در وجود ناعت آن مقوله ميباشد، نه در ماهيت آن مقوله و نه در وجود في نفسه آن. حال اگر جود شيء براي خود باشد، مانند وجود جوهر، نعت تجدد هم براي خود آن شيء خواهد بود، و در اين صورت ميتوان گفت که آن شيء ذاتاً متجدد است، و عين تجدد ميباشد؛ و از اين رو، صدور آن از علت ثابت جايز و روا خواهد بود. اما اگر وجود شيء براي غير باشد، چنانکه در اعراض ملاحظه ميشود، وصف تجدد براي همان چيزي خواهد بود که وجود آن شيء متعلق به آن و براي آن ميباشد. در اين صورت نميتوان گفت: آن شيء ذاتاً متجدد است، و عين تجدد ميباشد؛ و بنابراين، چنين چيزي نميتواند از علت ثابت صدور يابد. پس تنها در مورد حرکت جوهري ميتوان گفت : علت فقط وجود جوهر و هويت آن را به آن ميدهد، نه تجدد و نوشوندگي آن را. زيرا در حرکت جوهري جوهر ذاتاً متجدد و عين تجدد ميباشد.
[].
دليل دوم بر وقوع حرکت در جوهر:
مقدمه اول: اعراض از مراتب وجود جوهر بي شمار ميروند. زيرا، وجود في نفسه اعراض، عين وجود آن اغراض براي موضوعشان ميباشد؛ و بنابراين، وجود اعراض عين تعلق و ارتباط و وابستگي به وجود جوهري است که موضوع آنها ميباشد؛ و براي چنين چيزي نميتواند وجودي مستقل و مغاير با وجود موضوع خود قائل شد، بلکه وجودش لاجرم از مراتب وجود موضوعش خواهد بود.
مقدمه دوم: هرگونه تغيير و تحولي که در يکي از شئون و مراتب يک موجود روي دهد، نشانه اي از تغيير دروني و ذاتي آن موجود بشمار ميرود. بنابراين، تغيير و نوشوندگي اعراض بيانگر تغيير جواهري است که موضوع آنها ميباشند.
پس حرکتهاي عرضي خود دليلي بر حرکت جوهري است.
مقدمه دوم: هرگونه تغيير و تحولي که در يکي از شئون و مراتب يک موجود روي دهد، نشانه اي از تغيير دروني و ذاتي آن موجود بشمار ميرود. بنابراين، تغيير و نوشوندگي اعراض بيانگر تغيير جواهري است که موضوع آنها ميباشند.
پس حرکتهاي عرضي خود دليلي بر حرکت جوهري است.
نتايج بحث:
نتيجه نخست: وحدت صورتهاي جوهري وارده بر ماده.
صورتهاي جوهري اي که يکي پس از ديگري بر روي ماده ميآيد، در حقيقت يک صورت جوهري واحد و گذرا است، که بر ماده [= هيولاي اولي] جاري ميگردد؛ و موضوعش همان ماده است، که توسط صورتي ازصورتهاي جوهري قوام مييابد، و اين صورت جوهري واحد و گذرا به گونه اي است که ما از هر يک از حدود آن مفهوم خاصي، غير از آنچه از حدود ديگر بدست ميآيد، انتزاع ميکنيم، و آن را ماهيت نوعي ميناميم.
(اصول نتيجه فوق:).
الف- حرکت در مقوله جوهري امري ثابت و اجتناب ناپذير است.
ب- حرکت يک واحد متصل پيوسته است، که تدريجاً تحقق مييابد، و انقسام آن بنحو بالقوه و صرفاً ذهني است.
ج- معناي حرکت دريک مقوله آن است که در هر آن از آنات حرکت يک نوع از انواع آن مقوله بر متحرک در ميآيد.
د- در حرکت جوهري، صورتهاي جوهري پياپي، عين حرکت اند؛ و حرکت بيانگر نحوة وجود آنهاست.
[].
نکته: هيچ حرکتي خيالي از تکامل نيست: در هر حرکت، آميزه اي از تشکيک وجود دارد، چرا که حرکت همان در آمدن از قوه به فعل، و گذرا از نقص به کمال است.
مقصود از اينکه «درهر حرکت آميزه اي از تشکيک وجود دارد» آن است که هر حرکتي را ميتوان به يک اعتبار حرکت اشتدادي و تکاملي دانست.
تکامل يعني گذر از نقص به کمال. نقص گاهي در برابر تمام به کار ميرود، و گاهي در برابر کمال، نقص در برابر تمام عبارت است از «فاقد بودن يک شيء پاره اي از اجزاي خود را» زيرا تمام بودن شيء بدين معناست که يک شيء همه اجزاي خود را واجد باشد. اما نقص در برابر کمال عبارت است از اينکه «شيء همه مراحلي را که ميتواند طي کند، نپيموده باشد، و همه قوا و امکانهايي را که در آن هست، به فعليت نرسانده باشد» از اينجا معناي کمال نيز دانسته ميشود. کمال عبارت است از «همان فعليتي که شيء در محيط فعاليت خود بدان دست مييابد.» بنابراين، کمال افزايش و زيادتي است که موجود درمحيط هستي خودبه آن ميرسد.
با توجه به مقدمه فوق، «هر حرکتي تکامل است.» زيرا هر حرکتي خروج از قوه به فعل است؛ و خروج از قوة به فعل همان خروج از نقص به کمال ميباشد، و تکامل چيزي نيست جز «گذر از نقص و کمال.».
نکته[3] : حرکت و تکامل دو امر انفکاک ناپذيرند، اما در پاره اي موارد، بويژه در حرکتهاي مکاني و وضعي، دو جريان در کنار هم و همراه با هم رخ ميدهد، و درنتيجه اشتداد رخ نميدهد. آن دو جريان يکي جريان کامل گشتن است، و ديگري جريان ناقص گشتن مثلاً در حرکت مکاني، جسم وقتي از نقطه اي به نقطه ديگر حرکت ميکند، و از حالت بالقوة يک مکان به حالت بالفعل آن در ميآيد، بناچار مکان نخست را رها خواهد کرد، و تا آن را رها نکند، نميتواند درمکان جديد قرار گيرد.
جسم مورد نظر، از آن جهت که قوة بودن درمکان جديد را در خود به فعليت رسانده است، تکامل يافته؛ اما چون اين تکامل و اکتساب فعليت جديد همراه و مقارن با از دست دادن فعليت سابق (بودن در مکان اول) ميباشد، من حيث المجموع تکامل و اشتدادي در آن بوجود نميآيد. با توجه به همين نکته است که مولف گرامي فرمود «درهر حرکت آميزه اي از تشکيک وجود دارد.».
علاوه بر اين، در جوهر حرکت اشتدادي ديگري نيز وجود دارد، و آن همان حرکت جوهري ماده اولي به سوي طبيعت، و سپس نبات، وسپس حيوان، و سرانجام انسان است. هر يک از اين حرکات[4] آثار ويژهاي داردکه بر آنها مترتب ميگردد. واين حرکت ادامه مييابد تا به مقصد نهايي خويش برسد؛ يعني فعليت محض که فاقد هر قوه اي است.
(اصول نتيجه فوق:).
الف- حرکت در مقوله جوهري امري ثابت و اجتناب ناپذير است.
ب- حرکت يک واحد متصل پيوسته است، که تدريجاً تحقق مييابد، و انقسام آن بنحو بالقوه و صرفاً ذهني است.
ج- معناي حرکت دريک مقوله آن است که در هر آن از آنات حرکت يک نوع از انواع آن مقوله بر متحرک در ميآيد.
د- در حرکت جوهري، صورتهاي جوهري پياپي، عين حرکت اند؛ و حرکت بيانگر نحوة وجود آنهاست.
[].
نکته: هيچ حرکتي خيالي از تکامل نيست: در هر حرکت، آميزه اي از تشکيک وجود دارد، چرا که حرکت همان در آمدن از قوه به فعل، و گذرا از نقص به کمال است.
مقصود از اينکه «درهر حرکت آميزه اي از تشکيک وجود دارد» آن است که هر حرکتي را ميتوان به يک اعتبار حرکت اشتدادي و تکاملي دانست.
تکامل يعني گذر از نقص به کمال. نقص گاهي در برابر تمام به کار ميرود، و گاهي در برابر کمال، نقص در برابر تمام عبارت است از «فاقد بودن يک شيء پاره اي از اجزاي خود را» زيرا تمام بودن شيء بدين معناست که يک شيء همه اجزاي خود را واجد باشد. اما نقص در برابر کمال عبارت است از اينکه «شيء همه مراحلي را که ميتواند طي کند، نپيموده باشد، و همه قوا و امکانهايي را که در آن هست، به فعليت نرسانده باشد» از اينجا معناي کمال نيز دانسته ميشود. کمال عبارت است از «همان فعليتي که شيء در محيط فعاليت خود بدان دست مييابد.» بنابراين، کمال افزايش و زيادتي است که موجود درمحيط هستي خودبه آن ميرسد.
با توجه به مقدمه فوق، «هر حرکتي تکامل است.» زيرا هر حرکتي خروج از قوه به فعل است؛ و خروج از قوة به فعل همان خروج از نقص به کمال ميباشد، و تکامل چيزي نيست جز «گذر از نقص و کمال.».
نکته[3] : حرکت و تکامل دو امر انفکاک ناپذيرند، اما در پاره اي موارد، بويژه در حرکتهاي مکاني و وضعي، دو جريان در کنار هم و همراه با هم رخ ميدهد، و درنتيجه اشتداد رخ نميدهد. آن دو جريان يکي جريان کامل گشتن است، و ديگري جريان ناقص گشتن مثلاً در حرکت مکاني، جسم وقتي از نقطه اي به نقطه ديگر حرکت ميکند، و از حالت بالقوة يک مکان به حالت بالفعل آن در ميآيد، بناچار مکان نخست را رها خواهد کرد، و تا آن را رها نکند، نميتواند درمکان جديد قرار گيرد.
جسم مورد نظر، از آن جهت که قوة بودن درمکان جديد را در خود به فعليت رسانده است، تکامل يافته؛ اما چون اين تکامل و اکتساب فعليت جديد همراه و مقارن با از دست دادن فعليت سابق (بودن در مکان اول) ميباشد، من حيث المجموع تکامل و اشتدادي در آن بوجود نميآيد. با توجه به همين نکته است که مولف گرامي فرمود «درهر حرکت آميزه اي از تشکيک وجود دارد.».
علاوه بر اين، در جوهر حرکت اشتدادي ديگري نيز وجود دارد، و آن همان حرکت جوهري ماده اولي به سوي طبيعت، و سپس نبات، وسپس حيوان، و سرانجام انسان است. هر يک از اين حرکات[4] آثار ويژهاي داردکه بر آنها مترتب ميگردد. واين حرکت ادامه مييابد تا به مقصد نهايي خويش برسد؛ يعني فعليت محض که فاقد هر قوه اي است.
نتيجه دوم: حرکت عمومي اعراض به تبع حرکت جوهر.
اعراضي که بر جواهر در ميآيند، به طور کلي به تبع حرکت جواهري که محل و معروض آن اعراض اند، در حرکت ميباشند؛ زيرا معنا ندارد صفات شيء، با وجود تغيير و دگرگوني در موضوع آن صفات، ثابت و برقرار باشند.
دليل دوّم آن که اعراضي که لازمة وجود شيء اند، مانند اعراضي که لازمة ماهيت شيء ميباشند و با جعل موضوعشان، و به جعل واحد، ايجاد ميشوند؛ بي آنکه ميان آنها و موضوعشان جعل ديگري صورت پذيرد. بنابراين، جوهر و اعراض لازم جوهر، موجود به يک وجود ميباشند؛ و در نتيجه تحوّل و تغيير يکي به معناي تحول و تغيير ديگري خواهد بود؛ چرا که اگر يکي تحول و ديگري ثابت باشد، موجود به دو وجود خواهند؛ و اين برخلاف فرض است.
اين در مورد اعراض لازم شيء است، که ما آنها را ثابت و ساکن ميپنداريم؛ مانند: مقدار، وضع، مکان، و زمان که از اعراض ضروري وجود هر جسمي هستند، و لوازم هويت آن محسوب ميشوند.
اما در مورد اعراض مفارق[5] مانند کمّ خاص، کيف خاص و مقدار خاص، که بواسطة حرکت بر موضوعات خود عارض ميشوند، بايد حرکتهاي آنها را «حرکت در حرکت» بشمار آورد، و آن را «حرکتهاي دوم» ناميد؛ و حرکتهاي قسم اول را که حرکتي به تبع حرکت جوهر است «حرکتهاي نخستين» نام نهاد.
(مثال: اگر شما دريک قطار در حال حرکت نشسته باشيد، و از جاي خويش تکان نخوريد، در اين صورت شما اگر چه ظاهراً ساکن و بدون حرکت به نظر ميرسيد، اما در واقع به تبع حرکت قطار، در حرکت ميباشيد. يعني حرکت قطار، شما را نيز به حرکت در ميآورد. اين شبيه همان حرکت نخستين در اعراض لازم است که ثابت و ساکن به نظر ميرسند).
حال اگر شما در همان قطار قدم بزنيد، و از يک نقطة آن به نقطة ديگر منتقل شويد اين، حرکت در حرکت، و حرکت دوم خواهد بود. يعني حرکتي است علاوه بر آن حرکت نخستين، در مورد اعراض مفارق نيز چيزي شبيه به اين رخ ميدهد.
دليل دوّم آن که اعراضي که لازمة وجود شيء اند، مانند اعراضي که لازمة ماهيت شيء ميباشند و با جعل موضوعشان، و به جعل واحد، ايجاد ميشوند؛ بي آنکه ميان آنها و موضوعشان جعل ديگري صورت پذيرد. بنابراين، جوهر و اعراض لازم جوهر، موجود به يک وجود ميباشند؛ و در نتيجه تحوّل و تغيير يکي به معناي تحول و تغيير ديگري خواهد بود؛ چرا که اگر يکي تحول و ديگري ثابت باشد، موجود به دو وجود خواهند؛ و اين برخلاف فرض است.
اين در مورد اعراض لازم شيء است، که ما آنها را ثابت و ساکن ميپنداريم؛ مانند: مقدار، وضع، مکان، و زمان که از اعراض ضروري وجود هر جسمي هستند، و لوازم هويت آن محسوب ميشوند.
اما در مورد اعراض مفارق[5] مانند کمّ خاص، کيف خاص و مقدار خاص، که بواسطة حرکت بر موضوعات خود عارض ميشوند، بايد حرکتهاي آنها را «حرکت در حرکت» بشمار آورد، و آن را «حرکتهاي دوم» ناميد؛ و حرکتهاي قسم اول را که حرکتي به تبع حرکت جوهر است «حرکتهاي نخستين» نام نهاد.
(مثال: اگر شما دريک قطار در حال حرکت نشسته باشيد، و از جاي خويش تکان نخوريد، در اين صورت شما اگر چه ظاهراً ساکن و بدون حرکت به نظر ميرسيد، اما در واقع به تبع حرکت قطار، در حرکت ميباشيد. يعني حرکت قطار، شما را نيز به حرکت در ميآورد. اين شبيه همان حرکت نخستين در اعراض لازم است که ثابت و ساکن به نظر ميرسند).
حال اگر شما در همان قطار قدم بزنيد، و از يک نقطة آن به نقطة ديگر منتقل شويد اين، حرکت در حرکت، و حرکت دوم خواهد بود. يعني حرکتي است علاوه بر آن حرکت نخستين، در مورد اعراض مفارق نيز چيزي شبيه به اين رخ ميدهد.
دو اشکال نسبت به امکان تحقق «حرکت در حرکت[6]:
اشکال نخست: از شرايط اساسي هر حرکتي آن است که قابل انقسام به اجزاي آني و دفعي باشد؛ يعني اجزايي را بتوان در آن فرض کرد که در يک آن تحقق مييابند. حال آنکه حرکت دوم، يعني حرکت در حرکت، از اجزايي تشکيل ميشود که وجودشان تدريجي است، و خود قابل انقسام به اجزاي ديگر ميباشند. بنابراين، مجموعة چنين اجزايي را نميتوان حرکت به شمار آورد.
اشکال دوم: لازمه حرکت دوم، يعني حرکت در حرکت، آن است که ورود متحرک در هر يک ازحدود حرکت، ماندن و امغان در آن حدّ باشد، نه ترک آن. در حالي که درحرکت بايد ورود متحرک در هر يک از حدود حرکت توأم با خرج از آن حدّ ترک آن حدّ باشد. اين نشان ميدهد که حرکت در حرکت درواقع حرکت نيست.
(توضيح: متحرک در هر يک از حدود حرکت نبايد بيش از يک آن قرار بگيرد. زيرا اگر دريک حدّ مدتي استقرار يابد، در آن حد ساکن خواهد بود؛ و اين خلف متحرک بودنآن است. به همين دليل است که گفته ميشود: بايد ورود متحرک در هر يک از حدود حرکت توأم با خروجش از آن حدّ باشد. حال اگر حدود حرکت و افراد فرصتي آن داراي امتداد زماني بوده، و وجودشان تدريجي باشد، متحرک در هر يک از حدود حرکت مدتي مستقر خواهد شد؛ و بنابراين، رسيدنش به يک حد مصادف با خروجش از آن حد نخواهد بود؛ و اين خلف متحرک بودن آن ميباشد).
درمورد حرکت دوم، يعني حرکت در حرکت، همين اشکال وجود دارد، يعني وجود هر يک از حدود حرکت يک وجود ممتد و تدريجي است. زيرا مقوله اي که حرکت در آن روي ميدهد، بنابر فرض، خودش از سنخ حرکت ميباشد، و لذا حدود و افراد فرضي آن وجودشان ممتد و تدريجي خواهد بود.
اشکال دوم: لازمه حرکت دوم، يعني حرکت در حرکت، آن است که ورود متحرک در هر يک ازحدود حرکت، ماندن و امغان در آن حدّ باشد، نه ترک آن. در حالي که درحرکت بايد ورود متحرک در هر يک از حدود حرکت توأم با خرج از آن حدّ ترک آن حدّ باشد. اين نشان ميدهد که حرکت در حرکت درواقع حرکت نيست.
(توضيح: متحرک در هر يک از حدود حرکت نبايد بيش از يک آن قرار بگيرد. زيرا اگر دريک حدّ مدتي استقرار يابد، در آن حد ساکن خواهد بود؛ و اين خلف متحرک بودنآن است. به همين دليل است که گفته ميشود: بايد ورود متحرک در هر يک از حدود حرکت توأم با خروجش از آن حدّ باشد. حال اگر حدود حرکت و افراد فرصتي آن داراي امتداد زماني بوده، و وجودشان تدريجي باشد، متحرک در هر يک از حدود حرکت مدتي مستقر خواهد شد؛ و بنابراين، رسيدنش به يک حد مصادف با خروجش از آن حد نخواهد بود؛ و اين خلف متحرک بودن آن ميباشد).
درمورد حرکت دوم، يعني حرکت در حرکت، همين اشکال وجود دارد، يعني وجود هر يک از حدود حرکت يک وجود ممتد و تدريجي است. زيرا مقوله اي که حرکت در آن روي ميدهد، بنابر فرض، خودش از سنخ حرکت ميباشد، و لذا حدود و افراد فرضي آن وجودشان ممتد و تدريجي خواهد بود.
پاسخ به اشکالات يادشده:
پاسخ به اشکال نخست: آنچه در هر حرکتي لازم است، و از شرايط اساسي هر حرکتي محسوب ميشود، همين اندازه است که حرکت به اجزايي منقسم گردد که بواسطة آن، پيوستگي وکشش حرکت زايل شود، بايد اين انقسام سرانجام به اجزاي آني و دفعي مبرسد. اما اينکه مستقيماً و بدون واسطه به اجزاي دفعي منقسم گردد، در حرکت معتبر نميباشد.
پس يک حرکت ميتواند به اجزايي منقسم گردد که فاقد تدريجي از سنخ آن حرکت اند، و وجودشان نسبت به آن حرکت آني و دفعي است (اگرچه في حد نفسه ممتد و تدريجي ميباشند، اما امتداد و تدريجشان از سنخ امتداد و تدريج حرکت مورد نظر نيست) و آنگاه همان اجزاء به اجزاي ديگري منقسم ميشوند که آنها وجودشان آني و دفعي است. همانگونه که در سطح حدودي در نظر گرفته ميشودکه امتدادي از سنخ امتداد سطح (امتداد در دو بعد) ندارند، اگرچه از يک نحوه امتداد ديگري (امتداد در يک بعد) برخوردار ميباشند؛ و آنگاه براي همان حدود، حدود ديگري (نقطه) در نظر گرفته ميشود، که اساساً فاقد بعد هستند، و هيچ گونه انقسامي در آنهاراه ندارد.
بنابراين، اينکه در مورد حرکت گفته ميشود «حرکت قابل انقسام به اجزايي است؛ و اين انقسام به اجزاي آني و دفعي منتهي ميگردد» مانندآن است که در مورد عرض ميگوييم «هر عرضي قائم به جوهر ميباشد» که گاهي بدون واسطة قائم به جوهر است، و گاهي با يک يا چند واسطه به جوهر ميرسد؛ مانند خط که يک عرض است وقائم به سطح ميباشد؛ و سطح نيز يک عرض است که قائم به جسم تعليمي است، و سرانجام جسم تعليمي قائم به جسم طبيعي ميباشد، که جوهر است.
پاسخ اشکال دوم: اينکه در حرکت دوم، ورود متحرک در يک حدّ، ماندن و امعان در آن حدّ ميباشد، محذوري را در پي ندارد، و فقط موجب پيدايش کندي در حرکت ميگردد؛ و منشأ کندي حرکت ميتواند ترکّب حرکت باشد.
(توضيح: «حرکت در حرکت» يک گذر و سير تدريجي در اجزايي است که هر يک از آنها نيز به نوبة خودتدريجي و زماني ميباشند؛ برخلاف حرکت اول که اجزايش دفعي و غير زماني است؛ و روشن است که سير تدريجي دراجزاي تدريجي، زمان بيشتري را ميطلبد؛ واين موجب کند شدن حرکت ميگردد).
پس يک حرکت ميتواند به اجزايي منقسم گردد که فاقد تدريجي از سنخ آن حرکت اند، و وجودشان نسبت به آن حرکت آني و دفعي است (اگرچه في حد نفسه ممتد و تدريجي ميباشند، اما امتداد و تدريجشان از سنخ امتداد و تدريج حرکت مورد نظر نيست) و آنگاه همان اجزاء به اجزاي ديگري منقسم ميشوند که آنها وجودشان آني و دفعي است. همانگونه که در سطح حدودي در نظر گرفته ميشودکه امتدادي از سنخ امتداد سطح (امتداد در دو بعد) ندارند، اگرچه از يک نحوه امتداد ديگري (امتداد در يک بعد) برخوردار ميباشند؛ و آنگاه براي همان حدود، حدود ديگري (نقطه) در نظر گرفته ميشود، که اساساً فاقد بعد هستند، و هيچ گونه انقسامي در آنهاراه ندارد.
بنابراين، اينکه در مورد حرکت گفته ميشود «حرکت قابل انقسام به اجزايي است؛ و اين انقسام به اجزاي آني و دفعي منتهي ميگردد» مانندآن است که در مورد عرض ميگوييم «هر عرضي قائم به جوهر ميباشد» که گاهي بدون واسطة قائم به جوهر است، و گاهي با يک يا چند واسطه به جوهر ميرسد؛ مانند خط که يک عرض است وقائم به سطح ميباشد؛ و سطح نيز يک عرض است که قائم به جسم تعليمي است، و سرانجام جسم تعليمي قائم به جسم طبيعي ميباشد، که جوهر است.
پاسخ اشکال دوم: اينکه در حرکت دوم، ورود متحرک در يک حدّ، ماندن و امعان در آن حدّ ميباشد، محذوري را در پي ندارد، و فقط موجب پيدايش کندي در حرکت ميگردد؛ و منشأ کندي حرکت ميتواند ترکّب حرکت باشد.
(توضيح: «حرکت در حرکت» يک گذر و سير تدريجي در اجزايي است که هر يک از آنها نيز به نوبة خودتدريجي و زماني ميباشند؛ برخلاف حرکت اول که اجزايش دفعي و غير زماني است؛ و روشن است که سير تدريجي دراجزاي تدريجي، زمان بيشتري را ميطلبد؛ واين موجب کند شدن حرکت ميگردد).
نتيجه سوم : سراسر عالم ماده يک حقيقت واحد و گذرا است.
ماده اولي، از آنجا که قوة محض است، فاقدهرگونه فعليتي ميباشد، و تنها فعليتي که دارد همان فعليت قوه بودن است؛ و بنابراين، هرگونه فعليتي که بر ماده اولي در آيد، تابع و پيرو فعليت صورتي است که آن را به پا ميدارد؛ و نيز تميّز آن به تميز صورتي است که با آن متحد ميگردد؛ و همچنين تشخصش به شخص آن صورت بوده، و در وحدت و کثرت خود آن صورت ميباشد.
و چون همين ماده اولي موضوع حرکت جوهري عمومي عالم را تشکيل ميدهد؛ پس سراسر عالم ماده، يک حقيقت واحد و گذرا خواهد بود که از مرحلة قوة محض به سوي فعليتي که هيچ قوه اي ندارد، در حرکت ميباشد.
نکته: ماده في نفسه از يک وحدت ابهامي نظير وحدت ماهيت جنسي برخوردار است.
و چون همين ماده اولي موضوع حرکت جوهري عمومي عالم را تشکيل ميدهد؛ پس سراسر عالم ماده، يک حقيقت واحد و گذرا خواهد بود که از مرحلة قوة محض به سوي فعليتي که هيچ قوه اي ندارد، در حرکت ميباشد.
نکته: ماده في نفسه از يک وحدت ابهامي نظير وحدت ماهيت جنسي برخوردار است.
[2] - توجيه دوم را بدين گونه نيز ميتوان تقرير کرد که امور متغير و متحول بايد سرانجام به يک متغير بالذات منتهي شوند، که خودش معلول يک علت ثابت باشد؛ در غير اين صورت تسلسل رخ خواهد داد، وربط متغير به ثابت ناممکن خواهد بود، قائلين به حرکت جوهري ميگويند: متغير بالذات همان جوهر اشياء است. اما منکر حرکت جوهري ممکن است بگويد: چه ضرورتي دارد که آن متجد بالذات و متغير بالذات را که منشأ همه تغييرات ديگر است، جوهر اشياء بدانيم. چه مانعي دارد خود حرکت عرضي را متجدد بالذات بدانيم، و بدين صورت استناد آن به طبيعت ثابت و بدون تغيير را توجيه کنيم. مگر نه آن است که حرکت خودش يک امر ذاتاً متجدد است نه آنکه وصف تجدد بر آن عارض شده باشد.
شايان ذکر است که حکماي مشاء معتقد بودند، افلاک يک حرکت وضعي دوري دارند، و همين حرکت را که حرکتي دائم و مستمر است، منشأ حرکات عرضي ديگر ميدانستند.
شايان ذکر است که حکماي مشاء معتقد بودند، افلاک يک حرکت وضعي دوري دارند، و همين حرکت را که حرکتي دائم و مستمر است، منشأ حرکات عرضي ديگر ميدانستند.
[3] نکته پاسخ به اين شبهه است که، ما حرکات بسياري را مشاهده ميکنيم که تکامل و اشتداد در آن وجود ندارد؛ مثلا هنگامي که جسمي از نقطه اي به نقطه ديگر انتقال مييابد، و يا به دور خود ميچرخد، به هيچ نحو در مکان و يا وضع آن افزايش و تکاملي پيدا نميشود. پس چگونه ميتوان گفت «هر حرکتي مساوي با تکامل است.»
[4] - مقصود بخشهاي گوناگون اين حرکت جوهري واحد و عمومي است، نه آنکه واقعاً حرکتهاي متعددي در خارج وجود داشته باشد که بدنبال يکديگر واقع شوند.
[5] - صدرالمتألهين در بيان اعراض لازم وجود و اعراض مفارق ميگويد:
«بدان که فرق است ميان احوالي که از ضروريات وجود شيء و لوازم هويت آن است، به گونه اي که امکان ندارد موضوع در وجود خارجي خود از آنها و از آنچه مستلزم و يا ملازم آنهاست، خالي باشد؛ و احوالي که اينگونه نيستند، و موضوع درواقع ميتواند از آنها خالي باشد. قسم اول [که همان اعراض لازم وجود شيءاند] مانند مقدار، وضع، مکان و زمان براي جسم؛ [اصل اين اعراض قابل انفکاک از وجود هيچ جسمي نيست. هر جسمي در خارج تحقق يابد بناچار داراي مقدار، وضع، مکان و زمان خواهد بود.]و قسم دوم [که اعراض مفارق را تشکيل ميدهند.] مانند: سياهي، حرارت، کتابت و امثال آن» (اسفار، ج7، ص 390)
«بدان که فرق است ميان احوالي که از ضروريات وجود شيء و لوازم هويت آن است، به گونه اي که امکان ندارد موضوع در وجود خارجي خود از آنها و از آنچه مستلزم و يا ملازم آنهاست، خالي باشد؛ و احوالي که اينگونه نيستند، و موضوع درواقع ميتواند از آنها خالي باشد. قسم اول [که همان اعراض لازم وجود شيءاند] مانند مقدار، وضع، مکان و زمان براي جسم؛ [اصل اين اعراض قابل انفکاک از وجود هيچ جسمي نيست. هر جسمي در خارج تحقق يابد بناچار داراي مقدار، وضع، مکان و زمان خواهد بود.]و قسم دوم [که اعراض مفارق را تشکيل ميدهند.] مانند: سياهي، حرارت، کتابت و امثال آن» (اسفار، ج7، ص 390)